بن بسته. کوچۀ تنگی که بن آن بسته و پوشیده باشد و راه دررو نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کوچۀ سربسته. (آنندراج). - کوچۀ بن بست، در تداول، کوچه ای که راهی بجائی ندارد. از بن دررو ندارد. کوچۀ ناگذارده، مقابل گذارده. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شاید افتد گذر بوی تو روزی آنجا کوچۀ غنچه عجب نیست که بن بست شده ست. تأثیر (از آنندراج)
بن بسته. کوچۀ تنگی که بن آن بسته و پوشیده باشد و راه دررو نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کوچۀ سربسته. (آنندراج). - کوچۀ بن بست، در تداول، کوچه ای که راهی بجائی ندارد. از بن دررو ندارد. کوچۀ ناگذارده، مقابل گذارده. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شاید افتد گذر بوی تو روزی آنجا کوچۀ غنچه عجب نیست که بن بست شده ست. تأثیر (از آنندراج)
محوطه ای که از نی بندند. (آنندراج). جای محصورشده از نی و حصار نی. (ناظم الاطباء) : چو در نی بست تن ایمن نشستی ز دل در جان جانت طارمی کو. سنائی. و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی. (کلیله و دمنه). گرد تو صف زده خوبان کمربسته چو نی گوئی از هر طرفی گرد شکر نی بست است. کمال خجندی (از آنندراج). شعله را پیرهن از خس نتوان پوشیدن خنده ها عشق به نی بست زلیخا دارد. سالک یزدی (از آنندراج). هر آن دلی که ندارد محبتش بادا برو همیشه ز نی بست سینه بیت حزن. کلیم (از آنندراج)
محوطه ای که از نی بندند. (آنندراج). جای محصورشده از نی و حصار نی. (ناظم الاطباء) : چو در نی بست تن ایمن نشستی ز دل در جان جانت طارمی کو. سنائی. و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی. (کلیله و دمنه). گرد تو صف زده خوبان کمربسته چو نی گوئی از هر طرفی گرد شکر نی بست است. کمال خجندی (از آنندراج). شعله را پیرهن از خس نتوان پوشیدن خنده ها عشق به نی بست زلیخا دارد. سالک یزدی (از آنندراج). هر آن دلی که ندارد محبتش بادا برو همیشه ز نی بست سینه بیت حزن. کلیم (از آنندراج)
بن بست: غار بن بسته بود کس نه پدید عنکبوتان بسی مگس نه پدید. نظامی (هفت پیکر ص 352). دل مرا ز خم زلف او رهائی نیست به در کوچۀ بن بسته هیچکس نزده ست. صائب (از آنندراج). و رجوع به بن بست شود
بن بست: غار بن بسته بود کس نه پدید عنکبوتان بسی مگس نه پدید. نظامی (هفت پیکر ص 352). دل مرا ز خم زلف او رهائی نیست به در کوچۀ بن بسته هیچکس نزده ست. صائب (از آنندراج). و رجوع به بن بست شود
کنایه از رنگ برقرار و بی تغیر باشد. (برهان قاطع). کنایه از رنگ ثابت و پایدار است و بعضی گویند رنگ قراری که زود نرود بلکه به آفتاب نشستن و شستن هم چندان کم نگردد. (بهار عجم) ، ثابت رنگ. در بیت اول و سوم از شواهد زیر به معنی پایدار و برقرار مطلق، و در بیت دوم بمعنی ثابت رنگ آمده، ولی صاحب بهار عجم و آنندراج همه این ابیات را برای ’رنگ ثابت’ شاهد آورده اند: فقیرانه کشکول دارد به دست ولیکن پر از نعمت رنگ بست. طغرا (در تعریف رباب از آنندراج). بر خویش گرچه بسته خزان رنگی از غمت خون در دلش ز رشک رخ رنگ بست ماست. ظهوری (از آنندراج). سیاه مستی من رنگ بست افتاده ست خمار صبح ندارد می شبانۀ من. صائب (از آنندراج)
کنایه از رنگ برقرار و بی تغیر باشد. (برهان قاطع). کنایه از رنگ ثابت و پایدار است و بعضی گویند رنگ قراری که زود نرود بلکه به آفتاب نشستن و شستن هم چندان کم نگردد. (بهار عجم) ، ثابت رنگ. در بیت اول و سوم از شواهد زیر به معنی پایدار و برقرار مطلق، و در بیت دوم بمعنی ثابت رنگ آمده، ولی صاحب بهار عجم و آنندراج همه این ابیات را برای ’رنگ ثابت’ شاهد آورده اند: فقیرانه کشکول دارد به دست ولیکن پر از نعمت رنگ بست. طغرا (در تعریف رباب از آنندراج). بر خویش گرچه بسته خزان رنگی از غمت خون در دلش ز رشک رخ رنگ بست ماست. ظهوری (از آنندراج). سیاه مستی من رنگ بست افتاده ست خمار صبح ندارد می شبانۀ من. صائب (از آنندراج)
میمون بن البخت. اصلاً از واسط بود. در خوزستان متولد شد و در هرات اقامت داشت و ظاهراً معاصر ابوعلی بن سیناست. او طبیبی فیلسوف است و منطق و طبیعیات و الهیات شفا را از حفظ داشت و با اهل جاه و مال کمتر آمیزش میکرد. چنانکه ظهیرالملک بیهقی حاکم هرات او را به اجبار و با تدابیری بعیادت مرضای خویش می برد. (شهرزوری) (روضات)
میمون بن البخت. اصلاً از واسط بود. در خوزستان متولد شد و در هرات اقامت داشت و ظاهراً معاصر ابوعلی بن سیناست. او طبیبی فیلسوف است و منطق و طبیعیات و الهیات شفا را از حفظ داشت و با اهل جاه و مال کمتر آمیزش میکرد. چنانکه ظهیرالملک بیهقی حاکم هرات او را به اجبار و با تدابیری بعیادت مَرْضای خویش می برد. (شهرزوری) (روضات)
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی
مرکّب از: تنگ، بار + بست، مخفف بسته، صفت بار و کالا: تنگ بست فروختن، فروختن در دکان نه در انبار که خرج برگردان و حمالی بر آن تعلق گیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
مُرَکَّب اَز: تنگ، بار + بست، مخفف ِ بسته، صفت بار و کالا: تنگ بست فروختن، فروختن در دکان نه در انبار که خرج برگردان و حمالی بر آن تعلق گیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
برآوردۀ با سنگ چنانکه دیوارۀ چاهی یا کنار رودی. (یادداشت بخط مؤلف) : و علل و مشرف و شحنه پدید کرده بوده حاصل برای عمارت سنگ بست و پل. (تاریخ طبرستان). ز مهد زر و گنبد سنگ بست مهیاش کردند جای نشست. نظامی
برآوردۀ با سنگ چنانکه دیوارۀ چاهی یا کنار رودی. (یادداشت بخط مؤلف) : و علل و مشرف و شحنه پدید کرده بوده حاصل برای عمارت سنگ بست و پل. (تاریخ طبرستان). ز مهد زر و گنبد سنگ بست مهیاش کردند جای نشست. نظامی
محکم. (غیاث) : دو برج رزین زین دز سنگ بست ز برج ملک دوردرهم شکست. نظامی. چو زد کوزه بر حوضۀ سنگ بست سفالین بد آن کوزه حالی شکست. نظامی. در آن کوش از این خانه سنگ بست که همسنگ این سنگی آری بدست. نظامی. ، ثابت. پابرجا: در آن خطه بود آتشی سنگ بست که خواندی خودی سوزش آتش پرست. نظامی. ، میوه که هنوز نارسیده باشد و اثر خامی در او ظاهر شود. (غیاث)
محکم. (غیاث) : دو برج رزین زین دز سنگ بست ز برج ملک دوردرهم شکست. نظامی. چو زد کوزه بر حوضۀ سنگ بست سفالین بد آن کوزه حالی شکست. نظامی. در آن کوش از این خانه سنگ بست که همسنگ این سنگی آری بدست. نظامی. ، ثابت. پابرجا: در آن خطه بود آتشی سنگ بست که خواندی خودی سوزش آتش پرست. نظامی. ، میوه که هنوز نارسیده باشد و اثر خامی در او ظاهر شود. (غیاث)